با چون تو مهي يک شب گر خواب توان کردن

شاعر : امير خسرو دهلوي

از بهر خوشي عمري اسباب توان کردنبا چون تو مهي يک شب گر خواب توان کردن
شبهاي سياهم را مهتاب توان کردنآن طره به يک سو نه وز گوشه‌ي مه ما نا
صد خضر و مسيحا را قصاب توان کردنگر غمزه‌ي تو جويد شاگرد به خون‌ريزي
دلم گويد که بار ديگرش بينبديدم يک رهش ديوانه گشتم
درونم چاک کن خاکسترش بيندلم را سوختن ور باورت نيست
ز زخم بوسه‌ها بيدار کردنچه خوش باشد ترا از خواب مستي
نخواهم هرگز استغفار کردنبه جرم عشق گر خونم بريزند
ز تو کشتن ز من اقرار کردنبه شمشيري نگردم منکر از عشق
کزا مده سرکشيد نتوانزين بس من و جور عشق و تسليم
خود پرده‌ي خود دريد نتوانغم سينه بسوخت چون توان کرد
بي پر به هوا پريد نتوانبي‌ياري بخت کام دل نيست
آنجا به هوس رسيد نتوانايوان مراد بس بلند است
چون ابر به موسم بهارانمي‌گريم بر غريبي خويش
يک قصه نگويم از هزارانگر شرح دهم غم تو صد سال
از دل نشود به روزگارانآن ها که تو ميکني بر اين دل
تو نازکي و نازنين تنگ آيي از فرياد منگفتم که نزد من نشين مگذار زارم اينچنين
کاسان نخواهد شد رها ازدام اين صياد مناي دل دران زلف دو تا مي باش تسليم بلا
اي گريه امروزي مشو اين روي خاک آلود منامشب نهاني روي را برآستانش سوده‌ام